سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب رعد در آسمان بی ابر: تاریخ شفاهی مبارزه امنیتی با سازمان مجاهدین خلق، توسط نشر ایران در سال ۱۴۰۰ منتشر شده است. این کتاب مجموعه مصاحبههای محمد حسن روزی طلب و محمد محبوبی با جمعی از مسئولین امنیتی دهه شصت در رابطه با برخوردهای امنیتی با سازمان مجاهدین خلق است. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این گفتگوها را برای علاقهمندان منتشر خواهد کرد. به دلیل ملاحضات امنیتی، نام مصاحبه شوندهها ذکر نشده و تنها عنوان آنها در متن آمده است.
-واحد اطلاعات داشت کم کم شکل میگرفت که یک مرتبه به ۳۰ خرداد خوردید.
آن چه در این قسمت عرض کردم مربوط به قبل از خرداد سال ۶۰ است و ما هنوز داشتیم روی سلطنت طلبها ساواکیها و امثال اینها کار میکردیم تا وقتی که بحث سعادتی پیش آمد البته ما در کار سعادتی نبودیم و جمع ما به علت بحث کودتا، به بخش کار سلطنت طلبها منتقل شده بود و در آنجا هم چون کارش داشت رو به خاموشی میرفت با اصرار زیاد به منطقهی جنگی - سوسنگرد - رفتم. سال ۱۳۶۰ بود و جنگ در سوسنگرد و دهلاویه به اوج خود رسیده بود. سازمان هنوز اعلام عملیات مسلحانه نکرده بود قضیهی نفوذ کمال را شنیدهاید؟
-کدام کمال؟
کمال ظاهراً همان عباس زریباف نفوذی بود و طوری عمل کرده بود که وقتی منافقین از کشور رفتند در بیانیهای برای حالگیری از نظام نوشته بودند: «با تشکر از ک». قبل از ۳۰ خرداد ۶۰ آقای وردی نژاد مسئول ۴۰۰۰، یعنی معاونت امنیت واحد اطلاعات سپاه شد. بعد ما را به لانه جاسوسی بردند؛ یعنی ستاد ما در آنجا مستقر شد و هر کسی هم یک کار میرزا بنویسی داشت؛ کسانی از ما که در تحلیل قویتر بودند، در بخشهای تحلیلی کار میکردند و ما در بخش تجزیه و ترکیب اسناد و مدارک منافقین و جریانهای ضد انقلاب خواندن و دستهبندی آنها مشغول بودیم. کمال آن جا کار میکرد. اصفهانی هم بود. یادم هست در لانه جاسوسی یک مبل چرم راحتی آمریکایی بود. کمال میآمد و روی آن دراز میکشید و سرمقالهی روزنامه جمهوری اسلامی را که راجع به منافقین بود و یک نقاشی کاریکاتوری از منافقین داشت که یک منافق قیافهاش مثل چرخ گوشت بود و از بالا کلمات در آن میریخت و دسته چرخ گوشت میچرخید و از دهانش این جملات بیرون میآمد؛ او این سرمقاله را در حالی که روی آن مبل میخوابید تا آخر با دقت میخواند نه با اشتیاق - و بعد بلند میشد و میرفت. این کار هر روزش بود که روزنامه را از اتاق ما بر میداشت و میرفت و من همیشه از خودم میپرسیدم چرا این قدر روی این سرمقالهها حساس است؟ یادم هست آخرین باری که او را، دیدم زمانی بود که برای کاری به اطلاعات مرکز رفته و در اتاقی منتظر بودم غفلتاً یک نفر از پشت چشمهایم را گرفت. به خودم گفتم خدایا این کیست که این جا در دفتر آقا محسن شوخیاش گرفته است؟ دستش را گرفتم و برگشتم دیدم. کمال است. پرسیدم این جایی؟ جواب داد: «بله» وقتی به جایی مأمور میشدیم به هم نمیگفتیم و خیلی مواظب بودیم؛ مخصوصاً دربارهی لانه خیلی صحبت نمیکردیم آن صحنه را هم از ایشان دیدم و دیگر او را ندیدم تا زمانی که فرار کرد.
میخواستم این را عرض کنم که آمدیم و فشار آوردیم که به منطقه برویم. خیلی اصرار کردم تا بالاخره اجازه دادند در جبهه مانده بودم تا عملیات مسلحانهی منافقین شروع شد و به تهران آمدم که ببینم کاری هست انجام بدهم.
-7 تیر شده بود؟
نه، ولی یادم هست شب قبل از ۷ تیر به اهواز برگشتم. شب را در «گلف» بودم و صبح این خبر را دادند. بچهها تشنه بودند و آب اهواز هم قطع شده بود، چون اهواز رازده بودند. آب گل آلود کارون را آورده بودند و هیچ کس نمیتوانست بخورد. آب گرم گل آلود کثیف و بدمزه بود. صبح سحر یک کامیون یخ به آن جا آوردند و خالی کردند که بچهها یخ بخورند یک مرتبه خبر انفجار حزب جمهوری اسلامی را دادند دیگر همه آن قدر گریه کردند که یخها آب شد گرمای تیرماه اهواز بود کسی یک قطره هم از آن یخ و آب یخ نخورد. این را یادم هست ولی برای تمدید حکم برگشتم و دیگر نگذاشتند به جبهه برگردم و گفتند کاری هست که حتماً باید انجام بدهی گفتند کار بیخ پیدا کرده است و باید برای کمک بیایی گفتم باشد و رفتم و گفتم مسئول التقاط چنین چیزی گفته است. مسئول آن بخش هم گفت: «بله، بیا به پادگان ولی عصر برویم. در آن جا کاری داریم. »
به پادگان ولی عصر رفتیم و دیدم گروه اشرف دهقان را گرفتهاند. بالای سرشان بودیم. شاید الان چون زمان زیادی گذشته است بعضی وقایع را پس و پیش بگویم ولی یادم هست یکی از اولین کارهایمان این بود که رفتیم و با بچههایی که با آنها کار میکردند کار کردیم. در یکی دیگر از عملیاتهایی که بعداً اگر برسم توضیح میدهم، مقابله با پیکار بود که کادر مرکزی از جمله حسین روحانی دستگیر شدند. یکی از کسانی که بچهها گرفتند علیرضا سپاسی آشنیانی بود. شهید سید کاظم کاظمی (نذیر) که مسئول بخش چپ، بود وقتی شنید از فرط خوشحالی با وزن نود کیلوییاش، مثل موشک تا تاق پرید که وقتی پایین آمد تمام ساختمان لرزید و صدا کرد. «مسعود جیگارهای هم جزء دستگیر شدهها بود.»